۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

پيري با ايده هاي جوان و دلي جوانتر

للاند و جين پس از پركشيدن شاهزاده به آمريكا بازگشتند اما قبل ازبازگشت به خانه ابتدا در شرق آمريكا به سراغ دانشگاه هاي معتبري چون هاروارد رفتند و با روساي آنها درباره طرحي كه در ذهن داشتند به گفتگو نشستند. ابتدا استنفوردها در انتخاب بين يك موزه يا يك دانشگاه مردد بودند. اما پس از مشورت با اين بزرگان مصمم شدند كه يك دانشگاه در محل املاكشان در كاليفرنيا بسازند.
در آن روزگاران دانشگاه هاي معتبر چون هاروارد تنها از دانشجويان مرد ثبت نام مي كردند. به علاوه دروسي كه تدريس مي شد از فارغ التحصيلان بيشتر يك "اديب" مي ساخت تا يك فرد با قابليت هاي عملي براي پيشرفت و كار در زندگي. جين و للاند دانشگاهي مي خواستند كه به اين نوع محدوديت ها خط بطلان بكشد.آنها اصرار داشتند دانشگاه از دانشجويان شهرونداني "مفيد" بسازد. به علاوه مي خواستند از زنان هم به عنوان دانشجو ثبت نام كنند. اگر اشتباه نكنم اين موضوع از نظر زماني بايد اندكي قبل تر از حركتي باشد كه در ايران خانم دولت آبادي و ديگران براي تاسيس مدارس ابتدايي دخترانه عمومي به راه انداختند. (البته مدارس خصوصي دخترانه كه در آن دختران متمولين و به ندرت دختران خدمتكاران آنها تحصيل مي كردند از قديم وجود داشتند و اعتراضي هم به آنها از طرف جامعه نبود.) بگذريم! از موضوع اصلي بحث منحرف شدم.


للاند ايده هاي خود رابا بزرگان هاروارد و ديگر دانشگاه ها در ميان گذاشت. همه اين ايده ها در حد تئوري از سوي آنها تاييد شد. اما هنگامي كه استنفورد به آنها پيشنهاد رياست چنين دانشگاهي مي داد (صد البته با حقوق و مزاياي چرب ونرم)آنها در عمل مي گفتند كه توان انجام چنين كاري را ندارند. دل كندن از محيط جا افتاده دانشگاه هاي شرق و سفر به غرب وحشي و ساختن دانشگاهي در ميان يك روستاي به دور از هر گونه مظاهر تمدن نوين چيزي نبود كه از عهده آنها بر آيد. به علاوه آنها به روش هاي قديم خو گرفته بودند. آنها را ياراي آن نبود كه با اين همه ايده جديد به يكجا روبه رو شوند.
بالاخره يكي از اين بزرگان يكي
ازدانشجويان سابق خود به نام جردن را كه آن موقع حدود چهل سال داشت به آنها معرفي كرد. بايد تا كيد كنم چهل سالگي براي رياست دانشگاه سن بسيار كمي است. در آمريكا از "غوره نشده مويز گشتن" خبري نيست.

اين پير فرزانه مي دانست كه بر پايي چنين دانشگاهي با چنين ايده هاي نويني در چنين مكان دور افتاده انرژي يك جوان را مي طلبد. آري چنين دانشگاهي رئيسي مي خواست كه به همراه دانشگاه "تاتي تاتي" كند. زمين بخوردو بلند شود. قدم به قدم بردارد و راه رفتن بياموزد. امتحان ايده هاي نو كار كسي نيست كه از اشتباه بهراسد.كار كسي نيست كه در لايه هاي عميق ذهنش باور داشته باشد همه چيز را از قبل مي داند. كار كسي نيست كه گمان كند تا ديگري بگويد "ف" او در خواهد يافت "فرنگيس". كاري كسي نيست كه مي پندارد آنچه كه بقيه در آيينه نمي بينند او در خشت خام مي بيند. كار كسي نيست كه اشتباهاتش را به دليل اين كه به شهرت و اعتبارچهل -پنجاه ساله اش لطمه مي زند زير فرش قايم كند. كسي مي خواهد كه پيوسته به دايره تجربياتش بيفزايد و اگر اشتباهي كرد زود آنها را تحليل و جبران كند


استنفورد ها به سراغ جردن رفتند و او را به عنوان رئيس و رهبر دانشگاه استخدام كردند. از آن هنگام ورد زبانشان اين بود رئيسي انتخاب كرده ايم كه به همراه خود دانشگاه رشد كند و بزرگ شود.

از نظر يك نفر مقيم سرزمين گل و بلبل روساي سي و چهل
ساله دانشگاه ها امري عاديند! اولين چيزي كه به نظر مي رسد اين است: استنفوردها رئيس جواني انتخاب كردند كه بتوانند او را روي انگشت بچرخانند و نظرات خود را به او تحميل كنند. اگر هم او روزي "شاخ در آورد" با هارت و پورت او را بترسانندو رويش را كم كنند. لابد يك نفر چهل و پنج ساله هم در بساطشان استخدام مي كردند تا هر از گاهي اين دو را به جان هم بيندازند و از اين جنگ گلادياتوري لذت ببرند و به سياست ديرينه اما همواره موفق تفرقه بينداز و حكومت كن عمل كنند. نه خير! استنفورد ها از اين جنس افراد نبودند. خانه اي كه اين گونه بنا شود به زودي از هم مي پاشد.دانشگاه استنفورد از بدو پيدايش زلزله هاي زيادي به خود ديده اما بيش از صد سال است كه ماندگار است. طبعا راز ماندگاري "راست گذاشتن" "خشت اول" توسط "معمار" است.

استنفوردها به اين رئيس جوان و ايده هاي نوش در عمل ارزش قايل بودند. اور ا نه به صورت يك لعبتك و يا يك عروسك خيمه شب بازي ويا حيف نان كه هر از گاهي بايد "رويش را كم كرد" بلكه به صورت ناخداي تواناي كشتي آمال و آرزو هايشان و محافظ و باغبان ثمره جاويدان زندگي شان مي نگريستند. شعور آن را داشتند كه او را در برابر طوفان هاي آينده تقويت كنند تا اين كشتي در مواقع خطر غرق نشود. نه آن كه با راه انداختن جنگ هاي گلادياتوري او را تضعيف كنند.

آري استنفوردها به جردن جوان اعتماد كردند (اعتماد به معناي غني آمريكايي اش كه ما در فرهنگ خود با آن بيگانه ايم). پول زبان بسته شان را بيدريغ به پاي ايده هاي نوين او ريختند. اگر للاند نيز همچون پسرش يك شاهزاده بود اين عمل تنها تحسين بر انگيز بود!اما او شاهزاده نبود! براي به دست آوردن هر دلار از داراييش جان كنده بود. اين اعتماد او به يك دانشگاهي جوان با ايده هاي نو از نظر من نه تنها تحسين بر انگيز بلكه اعجاب آور است! براي اين كه ارزش و عظمت اين اعتماد را به تصوير بكشم در نوشته بعدي يك فلاش-بك مي زنم به دوران جواني استنفورد پير

هیچ نظری موجود نیست: